Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com نواي ني: Rober جان ! کجایی پس ؟

Thursday, February 19, 2009

Rober جان ! کجایی پس ؟

خدایا ! چرا اینجا اینقدر سرده . این لوله ها چرا گرم نمی شه .
پتو رو دوباره می پیچم دور خودم .دلم می سوزه برای بچه هایی که تو جاهایی مثل کردستان و استانهای غربی ایران الان سربازن . تو این زمستون سرد نمی دونم چی می کشن . اصلا الان چند درجه زیر صفره ؟
یه نیگاهی به کره گوشه اتاق می کنم . از صبحونه دو روز پیش اونجاست اما هنوز آب نشده . خندم گرفته . من وقتی خونه بودم به بابا بی لرزون معروف بودم . مامان همیشه می گفت به جای لرزیدن یا روشن کردن بخاری برقی لباس بپوش .
خدایا چرا اینقدر سرده ؟ چرا صدایی نمی آد . بیش 25 روزه اینجام . خونه چه خبره ؟ وضع مامان چه جوریه ؟ نمی دونم . این سید نامرد هم نذاشت حتی یه بار به خونه زنگ بزنم . از دکترم خواستم . اونم نذاشت .
صدای ویززی را می شنوم .
ای ول ! صدای چیه ؟
سرم رو بر می گردونم . از خنده دارم می ترکم . این اینجا چی کار میکنه ؟ یه مگس سیاه درشت که اومده تو اتاق و داره دور اتاق می چرخه . یهو دیدم اومد بیخ این لوله ها و اونم خودش رو مثل من چسبوند به این لوله ها . بیچاره فکر کرده اینا گرمش می کنه .
هفته اول منم فکر میکردم اینا برای گرمای اتاقه . از نگهبانا و بعد از به قول خودشون کارشناسا می پرسیدم چرا گرم نمیشه . یه پسره که بچه خوش تیپ بود و ریش مرتب و آنکارد شده داشت می گفت دارن شوفاژ خونه رو تعمیر می کنن . سرما زیاده و نمی کشه . بعدا شنیدم این یکی از روشاس برای شیکستن آدما . زمستون 87 شنیدم که برای بازاریهای متحصن هم همین کار رو کرده بودن . شانس آورده بودن که زمستون 87 مثل زمستون زیر 20 درجه 86 نیست
ویززززززززز
وقتی یادش می افتم خندم می گیره . بنده خدا گیر کرده بود تو سلول . دو سه روز انصافا باهاش حال کردم . اسمش رو گذاشته بودم rober . نمیدونم چرا . ولی یهو یاد یه حیوون خونگی تو یه فیلم افتادم که اسمش همین بود . منم همین رو به عنوان اسمش گذاشتم .
بچه چی کار میکنی ؟ خوبی ؟
پیرمرد کوتاه قدی که سعی می کرد از دریچه بالای در سلول منو ببینه پرسید .
آره حاجی خوبم .
چیه با خودت حرف می زنی چرا پس ؟
با خودم نیستم که . با این مگسه ام . بنده خدا دو روزه اینجا داره می چرخه . فکر کنم اینم پا رو دم اینا گذاشته که انداختنش اینجا .
پیرمرد خندید وترجیع بند همیشگی حرفاش رو گفت که : آخه من نمی دونم بچه های خوبی مثل شما ها رو چرا اینجا انداختن و بعدش هم دریچه رو علی رغم خواست من بست و رفت .
ویزززززززززز
چی می گی پسر ؟ تو هم فهمیدی اینجا چه خبره ؟ تو هم میدونی ما چرا اینجاییم ؟ چرا اومدیم ؟ چرا گفتیم ؟ چرا گرفتن ؟
دلم می گیره . شروع می کنم به گفتن بهش که جریان چیه
13 آذر بود . بعد از ظهر و تجمع دانشگاه تهران . دانشکده فنی . ظهر رسیدم اونجا با یکی از رفقا . داشتیم دور دانشگاه قدم می زدیم که یهو یکی مچ دستم رو گرفت
آقای کلائی ؟
بله ! برای ادای توضیحات و یه استعلام کوچیک با ما بیاید . دور و برم رو نیگا کردم . سه چهار نفر شبیه این بابا داشتن نیگام می کردن . این آدمم یه عاقله مرد بود با بیسیم و کفش کتونی و کاپشن و شلوار کتون . ظاهرا خیلی هم محتاط بود . بعدا فهمیدم یکی از رفقا تو تعقیب و گریز با اینا درگیر شده و بینی یکیشون رو شکسته و البته عینک خودش هم شکسته و الان هم تو همین بنده .
بریم .
سوار یه سمند پسته ای رنگ روشن شدیم . راه افتاد . آها rober جان ! یادم رفت بگم ! تو ماشین که نشستیم یهو ازم پرسید : اون دختر خانمی که با شما بود کی بود ؟ از سوالش به خنده افتادم . آخه اون خانم یه چیزی حدود هشتاد سال سنش بود . یه مادر بود و ما رو که تو جمعهای بچه ها بودیم می شناخت و داشت در مورد تجمع تو دانشگاه می پرسید . البته اینکه یکی از مادران باشه از حدسامه . چون همیشه بود . حتی تو خاوران و سر مزار شهدای کشتار .
خندیدم و گفتم والا اون خانم حدود هشتاد سالش بود . دختر بودنش رو هم شما باید نظر بدید . امیر که اینو شنید ترکید و صدای خندش اومد . بذار اینم بگم . این داش امیر ما یه تازه جوون 19 ساله اس که شور جوننیش رو پای عقیده اش گذاشته . گاهی کله خر بازی در میاره . اما خب ! جمعا جوون خوبیه .
یارو همیچین با غیظ نیگام کرد که گفتم همین الان یه گلوله تو مغزم خالی می کنه . بعدا شنیدم که وقتی میریزن خونه ما تا کامپیوتر شخصیم و یه سری سی دی هام و دست نوشته هام رو ببرن تو بحث با مادرم گفته بودم که علی اصلا درگیر نشد و راحت گرفتیمش . مثلا توقع داشته درگیر بشم . جو گرفته فکر کرده فضای سال 60 و اون روزهاست . از موی سپیدش البته معلوم بود که اون روزها رو هم تجربه کرده . احتمالا در همین کسوت یا یه چیزی شبیه این
راه افتادیم و رفتیم سمت چهار راه ولی عصر . سر چهار راه ماشین دور زد . شصتم خبر دار شد که داریم میریم دفتر پیگیری وزارت فخمیه ! این اصطلاحی بود که همیشه بین خودمون برای وزارت داشتیم و داریم . سر خیابون برادران مظفر گفتن سرا پائین . وارد منطقه امنیتی میشیم . اینم باز از اون جکا بود که لبخند رو روی لبام آورد . قبلا خیلی از رفقا برای به قول اینا ادای توضیحات و در واقع بازجویی ساعتها اینجا بودن . جا کاملا آشنا و به قولی لو رفته بود . نمی دونم و هنوزم نفهمیدم این ادا بازیا یعنی چی
ویززززززززززززززززززز
Rober ظاهرا از دستم خسته شد . بلند شد و یه چرخی تو سلول زد .
بشین جان من . من تو این مدت کسی رو نداشتم براش حرف بزنم . بشین و گوش کن .
اما انگار اصلا حال گوش کردن نداشت . انگار از این حرفا اینجا زیاد شنیده بود . همیجوری چرخ می زد و منم بدم نمیومد . یه صدای نا متعارف تو این وضعیت خودش یه تنوعه .
وقت شامه
در سلول با صدای نخراشیده ای باز شد و پیرمرد سید غذا رو داد و بعدم چایی . یهو نفمیدم چی شد rober رفت بیرون . حالم گرفته شد . غذا رو گرفتم و تشکر کردم و در رو روم بست . پیرمرد خوبی بود . با اون عرق چین سبز و اون تسبیح عین این پیرمردایی شده بود که تو مسجدا یا امام زاده ها به عنوان متولی نشستن . جمعا آدم بد عنقی نبود . گرچه رو نمی داد . یه روز شنیدم این سلول بغلیم که بعدا اسمش رو فهمیدم بهش می گه شما شبیه پدر بزرگمی . وقتی شنیدم این بچه سلول بغلی متولد شصت و شیشه حالم خیلی گرفته شد . از معدود دفعاتی بود که نشستم و گریه کردم . گریه تلخ .
خدایا ! من سابقه کار دارم . این بچه همش 20 سالشه . این اینجا چی کار میکنه ؟ اینا چی خیال کردن ؟ بعد یادم افتاد تو همینجا بیست و اندی سال پیش 15 و 16 ساله رو کابل زدن و از دست با قپانی آویزون کردن و اعدام کردن . اینکه که دیگه دانشجوه و بیست ساله . یاد شعر شهید عزت افتادم . ما را که تازه جوانانی 22 ساله بودیم . یادش به خیر .

شام رو خوردم و نماز رو خوندم و داشتم قرآنم رو می خوندم که یهو یه صدایی شنیدم .
ویزززززززززززززززززززززز
ای ول ! اومد . خدایا شکرت . rober چرخید و نشست دوباره رو پنجره شبکه ای روی لوله هایی که قرار بود گرم باشه ولی از دیوارها و در آهنی سردتر بود . رفتم پیشش . نیگام کرد و همچنان سر جاش بود . کاش حرف می زد و می گفت اوضاعه بچه ها چه جوریه . حدود یک ماهه که از امیر خبر ندارم . حال سعید چه طوره ؟ اوضاع بند چه جوریه ؟ این صدای کتک خوردن دخترا که اون ده دوازده شب اول می شنیدم چی بوده ؟ کی کتک خورده ؟ یه بار از سید که مثلا کارشناس و در واقع بازجو بود پرسیدم که این صداها چیه ؟ گفت پشت شما بند خانمهاست . اونا با هم دعوا می کنن . بعدم شنیدم که همه دخترا یک هفته ده روز اول مثل ماها با کتک خوردن .
ویززززززززززززززززززززززززز
دوباره بلند شد و دور سلول چرخی زد و نشست . می خواستم براش بگم اوضاع رو . ولی خسته بودم . نمی دونم چرا خوابم برد .
صبحانه
بلند شدم و چشام رو مالوندم .
حاجی ! اجازه می دی برم دستشویی ؟ تا طلوع آفتاب چیزی نمونده می خوام نماز بخونم .
در رو باز گذاشت و گفت سریع برو بیا . رسیدم ته راهرو اومده باشی .
خوبی سلول کنار دستشویی و اول راهرو همینه . رفتم و برگشتم . خدایا ! این کو پس ؟ هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم . بعد از نماز و صبحانه گفتم میاد . اما نیومد . ظهر شد . ناهار و باز نماز و قرآن .
نیومد . شبم نیومد . نا امید شدم دور روز خوب رو با حضورش سپری کرده بودم و یه مقدار روحیه ام بهتر شده بود . ولی هر چی وایسادم نیومد .
نمی دونم . شاید اونم برده بودن به یه سلول دیگه . شاید یکی دیگه احتیاج به روحیه داشته . نمیدونم . ولی رفت و دیگه هم نیومد .
آره اخوی ! این رفتار من با این مگسه مال اون روزاس . الان که بیشتر از یکسال از اون روزهای خوب می گذره هنوز چشم دنبالشه . منی که بچگی همیشه مگس آزار خوبی بودم و بال مگش می کندم و مگس اعدام می کردم ! - تو همون روزهای دهه شصت و هفتاد که اینا آدم اعدام می کردن و انگار فرهنگ اعدام تو کشور مسری شده بود – حالا دیگه حتی مگسا رو نمی پرونم . شاید یکیشون rober یا از دوستان و اقوام و خویشانش باشه . نمی دونم ! شاید بازم دیدمش
*** اسم مطرح شده را در ابتدا به نام شهید ابراهیم لطف اللهی نام گذاشته بودم .

اما شان آن شهید عزیز را که برای آزادی و برابری به قربانگاه رفت را بالاتر از این حرفها دیدم و نام خود را جایگزین کردم
یادش گرامی
_________________________

محمد ملکی: هدف نهایی شان از دفن شهید شکستن حرمت دانشگاه و ویران کردن این سنگر است؛ این حرکت تکریم نیست، سوء استفاده است
در ادامه پروژه امنیتی دفن شهید در پلی تکنیک و بعد از بازداشت ۴ دانشجو: ۴ دانشجو ممنوع الورود به دانشگاه و ۲ دانشجو به وزارت اطلاعات احضار شدند
تاکید رهایی بر ادامه بازداشت دانشجویان امیرکبیر برای اجرای پروژه دفن شهید
اعتصاب غذای دانشجویان بازداشت شده و وضعیت به شدت وخیم جسمی آنان
اعتصاب دانشجويان بازداشت شده ادامه دارد، اميرکبير

رنجنامه احمد قابل
_______________________
آقای خاتمی، با "ستم های ظالمانه" امام و ولی فقيه چه خواهيد کرد؟ مسعود نقره کار
آقاي خامنه اي و هم سلولي هايش
با آقاي خامنه اي در زندان شاه
______________________
مشکلات اصلاحات را به خاتمي تقليل ندهيم
حکومت نگران است
اميد‎ ‎به‎ ‎برائت‎ ‎داريم‎ ‎‎ ‎
به نام حق و عدالت
مرد هميشه برحق
دو فعال زن شلاق خوردند
________________________

تایید حکم اعدام حبیب الله لطیفی فعال دانشجویی


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin